خوش آمید
به وبلاگ love beautiful site خوش آمدید . امیدوارم لحظات شادی را در وبلاگ love beautiful site سپری کنید .
با تشکر مدیر وبلاگ : atefe saeedi
درباره وبلاگ
پیغام مدیر
حرف های قلب...
دیر فهمیدم ..
خیلی دیر ...
" عزیزم " ...
" گلم " ...
"عشقم "....
تکیه کلامش بود!
خدا را دوست بدار ...
حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی . . .
حواســــم را هرکـــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد ...
ﺩﺭ ﻧــﺎﻧــﻮﺍﯾـــﯽ ﻫــﻢ ﺻـــﻒ"ﯾــﮏ ﺩﺍﻧـــﻪ ﺍی"هـــا ﺟــﺪﺍﺳـــــﺖ . . . ﺍﺯ ﺟــﺬﺍﻡ ﻫــﻢ ﺑــﺪﺗــﺮ ﺍﺳــﺖ "ﺗﻨﻬﺎﯾـــــــــﯽ"
تو آنجـــا . . . من اینجــــا . . . همه راستـــــ می گفتند تو کـــجا من کـــجا !
مگر چند بار به دنیا آمده ایم
که اینهمه میمیریم؟ !!
یه مرد با چشم هایش عاشق می شود یه زن با گوش هایش ...
برای همینه که زن ها آرایش میکنن و مردها دروغ میگن
دلم یک دنیا تنهایی میخواهد
با یه عالمه تو
و تمام گوشه کنارهای اغوشت
چگونه است؟!
صبح كه بيدار شدي
كدامين نقاب را بر مي داري؟
فصل نقابهاست...
انگار كسي ما را بي نقاب نمي بيند
اگر روي واقعي داشته باشيم
كسي ما را نمي پسندد
به دنبال لحظه ايم كه تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ايا آن روز هيچ "خودي" باقي خواهد ماند؟.
می روم...به کجا؟
نمی دانم ....حس بدی ست... بی مقصدی!
کاش نه باران بند می آمد... نه خیابان به انتها می رسید....
دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
.........
گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم ...
آدمی که منتظر است هیچ نشانه ای ندارد
هیچ نشانه خاصی!
فقط با هر صدایی برمیگردد . .
کـاش مـی فـهـمیـدی ....
قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى ... !
خسته ام... از تـــــو نوشتن...!
کمی از خود می نویسم
این "منم" که،
دوستت دارم...!
یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
حساب از دستم در رفته...
چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟
یکم بیشتر هوای اینایی که مارو میخندونن داشته باشیم ، اونا تو تنهایی هاشون بیشتر غصه می خورن ...
آمدی بشنوی بمانی
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سالهاست دیگر
کسی از لبهام نشنیدَهست: "دوستت دارم"
میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
آخــــرش بـرگرده بگه :
مگه من ازت خواستم . . . / .
حرف های دوسته عزیزم...
ارون....
اعصابم از این همه تعصب بیخودی میریزه به هم.با یه لحنی که ناراحتیمو نشون بده میگم:
-ها،گوشاتونم بگیرین.الانه که هممون سنگ بشیم!
مامانمم که میدونه بحث با من فایده ای نداره فقط میگه اگه میخای آهنگ گوش بدی برو تو اتاق خودت و به همین بسنده میکنه.منم پامیشم و میرم تو اتاقم.هنوز بارون با یه ریتم خاص میخوره به شیشه.شیشه های عطرمو جمع میکنم از پشت پنجره و بازش میکنم.بوی نم بارون و هوای خنک بیرون اتاقو پر میکنه.یه حس خاصی دارم،دنبال یه آرامشم،یه چیزی که بتونه این حسمو ارضا کنه،حسی که خودمم نمیدونم چیه!
یه عود برمیدارم و روشنش میکنم.میزارم بالای تختم که بوش بپیچه تو کل اتاق.یه نگاهی به بالای تختم میندازم.یه دسته گندم خشک،یه دسته گل نرگس که خودم از تو باغچه کندمشون با یه رز مشکی که دیگه روزای آخرشه،خشک شده.یه عودم کنار اینا با یه مشت دی.وی.دی،زیرشونم قفسه کتابام که توی کتابخونه و قفسه هام جاشون نشده.بوی نرگس و عود که با هم قاطی شده یه بوی خیلی خوبی ساخته،ولی دیگه خبری از بوی نم نیس.یه نگاه به کل اتاقم میندازم.شاید تنها جای مرتبی که هست همین قفسه کتابام و تختمه!روی زمینو که نگا میکنم از خودم بدم میاد.همه چی پیدا میشه اینجا،از چکنویسای امتحانام گرفته تا لباسای کثیف و تمیز و پوست میوه و تخمه!ولی اصلا حال تمیز کردنشونو ندارم....
یه بالش دیگه برمیدارم و میزارم روی تختم که یکم بیاد بالاتر و بتونم تکیه بدم.ساعتو نگا میکنم.11:15.یهو یادم میافته که واسه آروم شدن الان هیچی مث رادیو 7 جواب نمیده.از همون رو تخت موسو برمیدارم و میرنم رادیو 7.صدای بنانه!صدای اسپیکرو زیاد میکنم و سرمو تکیه میدم به بالشام.حس میکنم خیلی هوا سرد شد.بلند میشم سریع پنجره رو میبندم و دوباره میام رو تخت.پتومو میکشم روم.یه گرمای خاصی میاد تو وجودم....
خودشه!همینه!دقیقا همون حسی که میخواستم!چراغ بالا سرمو خاموش میکنم.بوی عود و نرگس داره دیوونم میکنه.یه نفس عمیق میکشم و همه اون فضارو یه جا میکشم تو ریه هام.با اون صدای آهنگ که داره لالایی حامی رو میخونه و صدای بارون که با اون ریتم میخوره به شیشه!حاضرم عمرمو بدم ولی این حس تموم نشه!
چشامو میبندم.دوس دارم ذهنمو آزاد بزارم،بزارم هرجا که میخاد ببرتم.یاد سری قبل که بارون زد میافتم.یکماه پیش بود!سه روز بود که داشت بارون میزد،ولی من حتی از خونه هم بیرون نرفته بودم.حال خودمم نداشتم.ولی عصر روز سومش دیگه دلم طاقت نیاورد.بلند شدم از خونه رفتم بیرون.دوس نداشتم بی هدف بچرخم تو خیابونا.وقت واسه اون کار زیاد بود.میخواستم تا هوا روشنه و بارون میاد ببینم و کیف کنم.یادم به یه جای قشنگ افتاد.جایی که همیشه میخواستم اگه قرار باشه برم،یه روز بارونی برم!
سریع تاکسی گرفتم و رفتم.طبقه 23 هتل چمران!یکی از بلندترین جاهایی که سراغ داشتم.یه جایی که کل شیراز زیر پام بود.خیلی صبر کردم تا یه جای خوب گیرم بیاد،ولی بالاخره صبرم نتیجه داد.بهترین جای ممکن!کنار پنجره،بدون هیچ مزاحمی که جلوم باشه.فقط اشکالش این بود که میز 4 نفره بود.ولی واسم مهم نبود.نشستم.هوا خیلی سرد شده بود و باد میومد.منم چون کنار پنجره نشسته بودم سرمارو کاملا حس میکردم.یه چیز داغ دلم میخواس.یه شیرکاکائوی داغ با کیک شکلاتی،مثل همیشه!
نیم ساعتی میشد که نشسته بودم و داشتم جلومو نگا میکردم و از اون منظره قشنگ و هوای پاک لذت میبردم،ولی هنوز منو هم نیاورده بود واسم.برگشتم به یکی از اینایی که رد میشدن گفتم:
-مگه شما تنهایید؟؟
-بله!
-الان میارم خدمتتون
هنوزم داره بارون میخوره به شیشه....هنوزم بوی نرگس میاد....با این صدای رستاک چقدر میچسبه بارون....
حالا که رفنی شدی...
پشت سرت به جای اشک یه کاسه اب میریزم
حــــالا کـــه رفتنی شدی ســـفر بـــخیر عزیزم
ایـــن اخرین خواهشمه مــواظب خــــودت باش
اونی کـــه جــامو میگیره جـــوونیت و بذار پاش
اسم مــــنو جلوش نـــــیار بــــهونه ای نــــگیره
بهش بــــگو دوســـت دارم بذار بـــرات بــــمیره
عـــــکس منو پــــاره بکن یـــه وقت اونو نـــبینه
خجالت از چــــشام نکش ک عـــاشقی همینه
اخرین شب...

آخرین شب گرم رفتن دیدیمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت جانا ناگزیرم ناگزیر
گفتم او را لحظه ای دیگر بمان
گفت می خواهم ولی دیرست دیر
در نگاهش خیره ماندم بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او
بو سه های گریه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله های گوش او
ناگهان آهی کشید و گفت وای
زندگی زیباست گاهی گاه زشت
گریه را بس کن مرا آتش مزن
ناگزیریم از قبول سر نوشت
شعله زد در من چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در ؟آن هنگامه ریخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت میدان جدایی زود بود
با نگاه آخرینش بین ما
هایهای گریهی بدرود بود
رفتم...
رفتمـ گفتمـ از "خیرشـ" میـ گذرمـ
شنیدمـ کـ زیر لب گفتـ از "شرشـ" خلاص شدمـ..........!!!
سالها...
سالها بعد ياد تو از خاطرم خواهد گذشت... و نخواهم دانست کجايى و نخواهى دانست کجايم... و در ان روز ارزوى من براى خوشبختى تورا در برخواهد گرفت ! و تو احساس ميکنى کمى خوشبختر و کمى خوشحالترى... و اما نخواهى دانست چرا...
یک روز...
و یک روز
یک روزِ خیلی بد
رفتنم را
برایِ همیشه
باور خواهی کرد
ناامید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
... مثلِ یک خاطر ه ی دور
تلخ و شیرین ولی دور
... خیلی دور